محل تبلیغات شما



دل کندن سخت است. آدم تا جوان تر است راحت فراموش می کند. یا شاید دردش می رود ته مه ها و بعدتر رسوب می کند توی قلب و اینها. خلاصه اینکه سن که بالا می رود آدم بیشتر دردش می گیرد انگار. 

هفت سال شده که مرده ای. اما هنوز چیزی هست که من را یاد تو بیندازد. یک نوشته. یک خاطره. یک عکس. آه پسر. مردن چقدر دردسر داره!

چقد مزخرف می نویسم. 


بعد از ده سال یا بیشتر حتی، دوباره یک جا خوابیده ایم. ده سال قسمت بزرگی از زندگیه. میرسم. بغلش میکنم. لاغرتر شده. میخندیم. بازی ای که بیست سال پیش میکردیم را میگذارد. حالا کاراکترهاش عوض شده اند. سه بعدی شده. بیست سال قسمت بزرگی از یه زندگیه. 

یاد من کرده چند شب پیش. گفته محمد خداوندگار این بازیه بود. من هم چند شب پیش یادش کردم. توی عکس های قدیمی میلولیدم که مادرش را دیدم. فوت کرد. چند سال بعد از مادر من. با هم قهر بودیم چند وقت. وقتی شنیدم در جا سوار ماشین شدم و رفتم خانه شان. گریه کردم. با هم گریه کردیم. زن مهربانی بود. مثل مادر من. زود فوت کرد. جوان بود.

من نمیدانم مادرها یک جور چسب هستند. خمیر زندگی اند یا چی. مادرش که رفت اینها هم هر عضو خانواده یک جا سر درآورد. خانواده ما هم بعد از مامان پاشید از هم.

به ما میگفتند دوقلوهای افسانه ای. اینقدر در هم بودیم. مسخره مان میکردند توی مدرسه ولی ما تخممان نبود. حالا که خوب نگاه میکنم میبینم بعد از دعواها و قهرها، با اینکه از هم خبر نداشتیم باز یک مسیر رفتیم. جفتمان مهاجرت. جفتمان اتفاقات مشابه. حالا باز گوشه ی  این قاره کنار هم. عجیب نیست؟ 

حالا شب اول است. چند هفته ای هستم. اما انگار جفتمان پیر شده ایم. انگار جفتمان توی یک حسرت عمیقیم از روزهای دبیرستان. روزهایی که دغدغه هامان بازی پلی استیشن و کنکور و نمره و دوست های مشترک بود.  انگار وقتی شب به خیر گفتیم جفتمان توی سرمان فکر کردیم بییییست سال پیش!

تو تنها آدم قصه ی من هستی که چیزهای متفاوت با تو گذرانده ام. با هم درس خواندیم. قبل کنکور. دانشگاه. فوق. با هم کار کردیم. شرکت زدیم. با هم عاشق شدیم. مرگ عزیز تجربه کرده ایم. خیلی چیزها. و حالا مهاجرت ما را باز کنار هم گذاشته.  خانه های هم میخوابیدیم. و حالا من آمده ام خانه ی تو. فکرش را میکردی اصلن؟ آن روزها اگر میگفتند شما بیست سال دیگه میروید توی یک قاره دیگه خانه ی هم چقدر میخندیدیم! 

یک ماه جلوی رویمان است. بیست سال چطور جا میشود توی یک ماه؟ 

 

 


بله. مع الاسف می رسی. به هر چه بخواهی می رسی. می دانی چی؟ آدم وای نمیسه پای خواسته ش. وگرنه می رسه. منتها کی حال داره وایسه؟ 

من برگشتم به اینجا. چهرازی هم برگشت. عشق در مراجعه است نازنین. من هم بر میگردم.

دروغ چرا؟ برای این فکر کردم اینجا بنویسم چون می خواستم فرندز ببینم اما شهره خانوم از صبح برای دخترش کارتون گذاشته و باید ۴.۹۹ پرداخت کرد تا بشود همزمان دو نفر از نتفلیکس استفاده کنند. شهره خانوم را نمی شناسم اصلن. ولی هربار جیرم می گیره این روشن گذاشته رفته. شاید هم خودش می بینه؟! کی می دونه. 

 خب. فرندز بهتر بود از نوشتن اینجا. ولی وقتی دنیا بهت لیمو میده، لیموناد درست کن باهاش. اما بدشانسی اینجاست زندگی من همش لیمو می ده. من هر خوش شانسی ای داشتم خودم ساختم. آه بحث فلسفی. ولش کن. 

 

 


بالای اینجا نوشته برای کی می نویسم؟ هوم. فکر می کردم برای خودم. 

آدم قسمت های سیاه روانش را به خودش هم نشان نمی دهد اینقدر که ترسناک است. من دارم باز اشتباه می کنم با نوشتن توی اینجا. معلوم است که اشتباه است. این توجه گرفتن ایگوی من، با نشان دادن زخم هاش کار کثیفی ست. متاسفم.

 

دوباره خداحافظ سیستا جان. آیینه من. 


Let's go into bed Please put me to bed
And turn down the light

Fold out your hands
Give me a sign
Hold down your lies
Lay down next to me
Don't listen when I scream
Bury your doubts and fall asleep
Find out. I was just a bad dream

Let the bed sheet
Soak up my tears
And watch the only way out disappear
Don't tell me why
Kiss me goodbye

for Neither ever, nor never
Goodbye
Neither ever, nor never
Goodbye
Neither ever, nor never
Goodbye
Goodbye


چرا فرق می کند تاریکی با تاریکی؟

چی می شود آدم با کسانی توی زندگی همراه می شود؟ گیرم برای یک لحظه؟ نگاه ها چرا تلاقی می کنند؟ اتفاقی؟ همه ش اتفاقی؟ چی می شود کسی می آید، کسی می رود؟ فرقی دارد زمانِ ماندن آدمها توی قصه؟ آن که از پنجره ی اتوبوس به تو لبخند می زند با آنکه مرگ، او را از تو جدا می کند فرقی دارند؟ چه فرقی دارد رفتن با رفتن؟

توی این بی نظمی مطلق، چه می شود که خواب یک آدم بی ربط را می بینی؟ یا کسی جایی تو را به یاد می آورد؟ چه می شود که آوازی می شنوی و یاد کسی می افتی هزار سال پیش؟ چرا ما آدمها اینقدر بی ربط به هم وصلیم؟ قصه ی آدمها پر است از فلش بک. پر از فلش فوروارد. پر از دژاوو. پر از نخ هایی نامرئی، که همه ی ما را به هم وصل میکند. نکند آنها راست می گویند. همه ی ما، تکرار یک نفر، یک چیز هستیم. چرا پس بودن ها و نبودن هامان اینقدر فرق دارد؟

چرا فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها